هاپو خوشحال است،چون یک چمدان آبی و بزرگ دارد. او چیزهای با ارزشش را توی چمدانش گذاشته. هاپو فکر می کند که چیز دیگری لازم ندارد. اما یک شب سر و کله¬ی موشی پیدا می شود. هاپو دوست ندارد گنجش را با موشی شریک بشود. موشی قول می¬دهد اگر کمی با هم بازی کنند، از آن جا برود. بعد از بازی، موشی می رود. یک دفعه، هاپو متوجه می شود که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. انگار یک چیزی کم است، اما هاپو نمی داند چی. پس به راه می افتد تا موشی را پیدا کند و از او کمک بگیرد.
0 نظر