سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - امیرحسین خداپرست: کتاب جدال فیلسوفان: روسو، هیوم و حدود فهم انسانی، نوشتهی رابرت زارتسکی و جان تی. اسکات، که نشر ققنوس آن را با ترجمهی هدی زمانی منتشر کرده است، با نگاهی فلسفی و دقتی تاریخی، یکی از آشوبناکترین روابط فکری و انسانی قرن هجدهم را بازسازی میکند. این کتاب، از یک سو، سرگذشت آشنایی، دوستی و، سپس، گسست تلخ میان دو فیلسوف بزرگ عصر روشنگری، یعنی ژانژاک روسو و دیوید هیوم را روایت میکند و، از سوی دیگر، لایههای عمیقتر این ماجرا را آشکار میسازد، لایههایی که به پرسشهایی بنیادین دربارهی مرزهای عقل، ماهیت انسان و نسبت اندیشه با زندگی مربوط میشوند. نویسندگان کتاب، در آغاز، ما را به فضای تاریخی روشنگری وارد میکنند. سدهی هجدهم اروپا عصر اعتماد به عقل و پیشرفت علمی بود اما در دل همین شور عقلگرایی تردیدهایی جدی دربارهی نقش و کارکرد عقل شکل گرفت. روشنگری، از یک سو، بازیابی جرئت اندیشیدن و امید به رهایی بشر از قید خرافه و استبداد شناخته میشد و، از سوی دیگر، به چشم بسیاری از منتقدان، منبعی تازه از سلطه و بیگانگی بود. در چنین بستری، روسو و هیوم، هر یک با شیوهی خاص خود، پرسش از حدود فهم انسانی را پیش میکشیدند اما نتایجشان بهشدت متفاوت بود.
دیوید هیوم، فیلسوف اسکاتلندی، از سنت تجربهگرایی بریتانیایی برخاسته بود. او عقل را نیرویی محدود مینگریست و بارها تأکید میکرد که آنچه واقعاً رفتار و باورهای ما را شکل میدهد عادات و عواطفاند، نه استدلالهای انتزاعی. هیوم، هرچند نسبت به مبالغههای عقلانی و ادعاهای مابعدالطبیعی بدبین بود، به توانایی علوم و هنرها در ارتقای تدریجی زندگی انسان امیدوار بود. او عقل را بردهی عواطف میدانست اما این را نه نقص بلکه واقعیتی طبیعی و حتی مطلوب قلمداد میکرد زیرا، به نظرش، پذیرش محدودیت عقل میتواند ما را به اعتدال و واقعگرایی رهنمون کند. در مقابل، ژانژاک روسو، فیلسوف و نویسندهی فرانسویی- سوییسی، عقل محاسبهگر و تمدن عقلانی را سرچشمهی بیگانگی و فساد میدانست. او معتقد بود که انسان در وضع طبیعی خود موجودی آزاد و نیکسرشت است اما پیشرفت علوم، هنرها و نهادهای اجتماعی او را فاسد کرده، احساسات طبیعیاش را سرکوبیده و نابرابریهای اجتماعی را تشدید کرده است. برای روسو، عقل نهفقط محدود بلکه اغلب بیماریزا بود، بیماریای که خود را بهدروغ همچون درمان عرضه میکرد. او به جای امید به پیشرفت تمدنی، بازگشت به سادگی، تربیت طبیعی و پرورش احساسات اصیل انسانی را تجویز میکرد.
کتاب با روایتی داستانی اما مستند مسیر دوستی کوتاهمدت این دو فیلسوف را شرح میدهد. هیوم، که به شهرت و احترام گستردهای در اروپا رسیده بود، وقتی شنید روسو در فرانسه تحت فشار سیاسی و مذهبی قرار گرفته است، به یاری او شتافت و برایش در انگلستان پناهگاهی امن فراهم کرد. در ابتدا این همکاری نشانهی همبستگی دو اندیشمند بزرگ تلقی شد و بسیاری آن را الگویی از دوستی فلسفی دانستند. اما اندک زمانی بعد همه چیز فروپاشید. روسو بهتدریج گمان برد که هیوم قصد دارد با توطئه و نیرنگ به آبرو و استقلال او ضربه بزند و هیوم نیز از بیاعتمادی و بدگمانی بیپایان روسو به ستوه آمد. این بیاعتمادی به تبادل نامهها و رسالههایی پر از اتهام و دفاع منجر شد که در مدت کوتاهی در محافل فکری اروپا دستبهدست میگشت و افکار عمومی را به خود مشغول میکرد. زارتسکی و اسکات با تحلیل این ماجرا نشان میدهند که جدال این فیلسوفان صرفاً اختلافی شخصی یا اخلاقی نبود بلکه به پرسشهایی عمیقتر مربوط میشد. در دل این نزاع مسئلهی بنیادین امکان شناخت دیگران و حتی شناخت خویشتن نهفته بود. چگونه است که دو فیلسوفی که خود عمری را صرف کاوش در باب عقل، طبیعت انسان و دوستی کردهاند در زندگی واقعی نتوانستند یکدیگر را بفهمند و به هم اعتماد کنند؟ این شکست، به گونهای نمادین، حدود عقل و کاستیهای فهم انسانی را آشکار میکرد.
کتاب، همچنین، به تفاوت دو چشمانداز نسبت به آیندهی بشر میپردازد. هیوم، با وجود بدبینی به عقل محض، به پروژهی روشنگری خوشبین بود و آن را زمینهساز پیشرفتی تدریجی میدید. روسو، برعکس، به تمدن و عقلانیت مدرن عمیقاً بدبین بود و آن را عامل سقوط اخلاقی و اجتماعی میشمرد. این دو نگاه دو راه متفاوت پیش روی اندیشهی مدرن گشودند: یکی راه اصلاح عقلانی و اعتدالی، که بعدها در سنت لیبرالیسم و تجربهگرایی ادامه یافت، و دیگری راه نقد رادیکال تمدن و ستایش احساس و طبیعت که الهامبخش جریانهای رمانتیک و انتقادی شد. اهمیت جدال فیلسوفان در این است که نشان میدهد چگونه یک رابطهی انسانی و شخصی میتواند به پرسشهایی فلسفی و تاریخی بدل شود. نزاع بین روسو و هیوم نهتنها از پیچیدگیهای شخصیت آنها پرده برمیدارد بلکه ما را با تنشهای درونی عصر روشنگری آشنا میسازد. روشنگری، برخلاف تصویر یکدست و سادهی معمول از آن، هم عقلمحور هم احساسگرا بود؛ هم امید به پیشرفت را در خود داشت هم بیم از فساد و سقوط را. این دوگانگی در شخصیت و اندیشهی روسو و هیوم تبلور یافت و ماجرای آنها همچنان برای ما آموزنده است. در واقع، داستان روسو و هیوم فقط داستان ماجرایی تاریخی نیست بلکه درسی است دربارهی نسبت اندیشه و زندگی، عقل و احساس، و دوستی و فلسفه.